خاطرات (قسمت اول)

همه چیز از اون روز شروع شد…اون روزعجیب…

مثل همیشه سر کارم بودم، 29 رمضان سال 1387 سرم شلوغ بود و حسابی گرم کار بودم که تلفن زنگ زد و وقتی فهمیدم حسن، دوست دوران کارشناسیم پشت خط تلفنه، اون هم بعد از مدتی نسبتاً طولانی (تقریباً 4 ماه میشد که از آخرین ترم نه تماسی گرفته بود و نه همدیگه رو دیده بودیم) کلی خوشحال شدم و خوش و بش های معمول رو انجام دادیم و خلاصه به اینجا رسید بحثمون که ازم پرسید واسه ارشد چیکار میکنم؟ من هم که اون روزا دقیقاً بحبوحه درگیری با خودم بود که باید دیگه شروع میکردم واسه خوندن و مطالعه جدی واسه ارشد (اوایل مهرمال 87 بود و کنکور هم اون سال اواخر بهمن ماه برگزار می شد)، ولی بنا به دلایلی که بعداً فهمیدم عدم وجود انگیزه بوده، اونطور که باید و شاید با شوق درس نمی خوندم، بهش گفتم که نه من تقریباً گذاشتم کنار و ارشد رو بیخیال شدم…حسن بهم پیشنهاد داد و گفت که حالا که کامپیوتر (رشته کارشناسیمون) رو نمیخوای بخونی و مطمئنی از این بابت، بیا باهم بریم رشته مدیریت رو بخونیم، گفت که تمام منابعش رو داره و کلی هم تحقیق کرده و رشته آینده داریه…من از قبل (اواخر ترم آخر تحصیلی تو دانشگاه) میدونستم که حسن میخواد واسه ارشد مدیریت شرکت کنه، ولی فکرش رو هم نمیکردم که به من هم این پیشنهاد رو بده…خلاصه من هم که همونطور که گفتم تو بحبوحه ای بودم که باید درس میخوندم و داشت دیر میشد و به همون دلیل بی انگیزگی، درس هم نمیخوندم، یجورایی از خودم بدم اومده بود بخاطر این وضعم و بهمین دلیل هم این پیشنهاد حسن واسم خیلی جدی تر از اون چیزی که بنظر میرسید، جلوه کرد…بهش گفتم که باشه من تا بعد از عید فطر خبرت میکنم که میام یا نه؟

خلاصه اینکه چی شد فرداش و چه اتفاقی واسه من افتاد و سرنوشت چطور واسه من سناریوی ادامه زندگیم رو نوشت، خودمم نمیدونم، فقط اینو میدونم که تو این روز عید طوری مصمم به شروع کردن واسه خوندن ارشد مدیریت شدم که درست فردا صبحش رفتم خونه حسن و شروع کردم باهاش به صحبت های تکمیلی درباره این رشته و کتابای منبع ارشد و دیدن کتابا و… وفردا صبحش هم با حقوق اون ماهم توی صف بانک بودم که پول کلاسهای کنکور این رشته رو بریزم…توی صف بانک یهو باز دودل شدم که : علی نکنه این کارت بیهوده باشه، تو که هیچی از رشته مدیریت نمیدونی، چطور اینقدر مطمئن داری پولت رو میریزی تو جوب آب؟ اصلاً از کجا معلوم که به نتیجه برسی و از کلاس ها هم چیزی بفهمی، تو که یک کلمه از این رشته رو نمیدونی (آخه واقعاً هم همینطور بود، رشته مدیریت حتی یکی از واحد هاش هم توی رشته کامپیوتر نیست! کلاً گرایشش یه چیز دیگست، اون (کامپیوتر) شاخه مهندسیه، این (مدیریت) شاخه علوم انسانیه…)خلاصه غرق اینطور افکار بودم که مامان تماس گرفت باهام و وقتی بهش گفتم که اینطوره وضعم مثل یک فرشته نجات (درست مثل همیشش) به کمکم اومد و با پیشنهادش نجاتم داد، گفت که یه زنگ بزن از حاج آقا طباطبایی استخاره بگیر واسه کارت…من هم بلافاصله شمارش رو از 118 گرفتم و تماس گرفتم، دفعه اول گفتن بهم که باید صبر کنم تا 10 دقیقه دیگه مجدداً زنگ بزنم، من هم که دل تو دلم نبود نمیدونم این 10 دقیقه رو چطور گذروندم، بالاخره راس 10 دقیقه که شد تماس گرفتم و گفتم که استخاره میخوام و حاج آقا گفت که نیتت چیه و گفتم که واسه انتخاب رشتس، گفت نیت کن و صبر کن…من هم همین کار رو کردم، بعد از چند لحظه که خیلی واسم طول نکشید حاج آقا بهم گفتند که : خیره ان شاء الله، انجامش بدید…و این اولین سوسوی نوری بود که قلبم رو شدیداً روشن کرد و با اطمینان قدمم رو مستحکم کردم و بدون هیچ تردیدی شروع کردم…

حسن اون روزای اول که من از کلاسا عقب بودم خیلی بهم کمک کرد تا بتونم خودم رو تواون کلاسایی که حضور نداشتم (خیلی از کلاسا از تابستون شروع شده بودن و حتی تا 6 و بعضی از درسا هم تا 7 جلسشون گذشته بود) برسونم و بتونم با کلاسا پیش بیام…

قرارمون رو واسه درس خوندن گذاشتیم، روزهای فرد باهم و خونه حسن؛ درسای مفهومی که نیاز به بحث داشتن (اقتصاد خرد و کلان، پژوهش عملیاتی، مدیریت مالی) رو میخوندیم و روزهای زوج هم درسای حفظی رو هرکدوم تو خونه خودمون میخوندیم(تئوری های مدیریت؛ بازاریابی؛ ریاضیات و آمار؛زبان عمومی و تخصصی)…حدود یک ماهی از تقریباًٌ اوایل مهرماه تا اواخرش رو هیمنطور و بدون برنامه کتبی دقیقی به همین منوال گذروندیم (با یک برنامه ساده) تا دستمون بیاد که چکاره ایم و چطور میتونیم درسارو بخونیم و تو هرجلسه خوندن (یک ساعت و ربع) چقدر میتونیم مطالب رو بفهمیم و پیش بریم… وقتی که حسابی فهمیدیم که تو هر درس چطوری هستیم و چقدر بار علمیش رو میتونیم تو هر روز بخونیم تصمیم گرفتم که برنامه دقیق مطالعات رو تا روز کنکور طراحی کنم و باهم اجراش کنیم…این بود که یک روزمون رو فقط گذاشتیم تا از صبح تا عصر تمامی سرفصل های دروس رو نوشته، بازه زمانی واسه خوندنش رو هم مشخص کنیم، عصر اون روز با کلی ورقه سیاه شده از سرفصل ها و زمانبندی ها اومدم خونه، اونقدر خسته بودم که به محض رسیدن به خونه بخوام یه خواب حسابی بکنم ولی شوق برنامه حتی لحظه ای تنهام نمیذاشت، بنابراین نشستم پای کامپیوتر و اول رفتم تو میلم تا صفحه برنامه ای رو که با حسن طراحی کرده بودیم روی کاغذ و قرار بود که حسن تاو قتی که میرسم خونه تو وُرد طراحیش کنه و به میلم بفرسته رو بردارم؛ حسن طبق قولش میل رو فرستاده بود و حالا نوبت من بود که تمام برنامه روی کاغذ رو توی کاغذهای قطع A3 تایپ کنم…این کار تا فردا صبح ساعت 4 طول کشید (البته بینش یه چند ساعتی خوابیدم!) ولی وقتی که ساعت 4 به برنامه تموم شده نگاه میکردم هوش از سرم از شدت شوق میرفت! همون روز برنامه رو که حالا دیگه توی 16 تا فایل (16 تا کاغذA3) بود رو بردیم واسه پرینت، اولین پرینتها رو که گرفتیم سریعاً یکی روی دیوار اتاق حسن، یکی هم روی دیوار اتاق من نصب کردیم، اتاق حسن بزرگتر بود و برنامه به اون عظمت (از لحاظ فیزیکی) توی 2 ردیف روی دیوارش قرار گرفت و لی توی اتاق من برنامه به 5 ردیف تقسیم شد! بهرحال خیلی خوشحال بودیم و شروع کردیم با قدرت هرچه تمامتر به اجرای برنامه ای که از روز اول آبان ماه استارتش می خورد…روال کار همونی بود که تو این نزدیک به یک ماهی که گذشت داشتیم، روزای فرد باهم و روزای زوج تنها درس میخوندیم…همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و برنامه مو به مو اجرا میشد چرا که روی حساب ریخته شده بود و طوری سرفصل ها وز مانبندیشون رو برنامه ریزی کرده بودیم که دقیقاً طبق میزان یادگیری و سرعت هردومون باشه… اما من باز هم راضی نمی شدم، یک روز نشستم و برنامه ای رو که فقط تا انتهای درس ها رو توش گنجونده بودیم رو خوب بررسی کردم، دیدم بعد از اینکه درسها تموم میشه تو بعضی از درسا حدود 2 ماه و تو بعضی هام یک ماه تا کنکور وقته (که قراره تو این مدت تست ها شروع بشن…) هرچی با خودم کلنجار رفتم که بخودم بقبولونم که همینطور خوبه و تست هارو میتونیم هرموقع بهش رسیدیم طبقه بندی کنیم و به تفکیک بزنیم، نشد که نشد! خلاصه نشستم و کتاب های تست رو هم گذاشتم جلوم و برنامه تست زدن هامون رو هم دقیق و مو به مو و با تعداد تست های هر بازه ساعتی و مبحثای مورد تست زنی مشخص کردم و اینطوری تا دقیقاً روز قبل از کنکور برنامه تمام تست ها رو هم نوشتم و حالا دیگه میتونم بگم که خیالم راحت شد!…فرداش دومرتبه رفتم واسه پرینت مجدد فایل ها و همون روز برنامه کامل شده روی دیوار اتاق حسن و من خودنمایی می کرد…

4 دیدگاه »

  1. زلفا said

    سلام.آدرس اینجا ازنظری که تو بهونه گذاشته بودی برداشتم.یه سرس زدم ببینم چطوره.خوشم اومد.بهت سر میزنم. موفق باشی

  2. راستی میخاستم بگم که زیاد لازم نبود زور بزنی واسه استخاره و جون به لب شی
    میتونستی یه سر بری توی سایت آوینی خدابیامرز اونجا سه سوت استخاره میگرفتی
    ثانیندشم این استخاره ای که واست گرفته یه جورایی بوداره!!!
    واسه چی نیتت رو پرسیده؟ شرط میبندم که اگه واسه ازدواجو اینجورچیزا هم بود جواب مثبت بود.
    در ضمن چاییم سرد شد!

    • alihassanpure said

      در مورد سايت آويني بايد بگم من توي صف بانك به اينترنت دسترسي نداشتم و همراهم هم اينترنتش وصل نبود كه پيشنهاد خوب شمارو انجام بدم
      در مورد استخاره هم خوب هركسي يه سري اعتقاداتي داره، درسته كه ديد من به استخاره قبل از كنكورم و تا قبل از اينكه شروع به درس خوندن واسه ارشد بكنم درست عين شما (و شايد بدتر هم بود) ولي توي اون شرايط روحي كه من داشتم و واقعاً به يه محرك نياز داشتم همين استخاره اي كه همون موقع خودم به هيچ عنوان بهش پايبند نبودم شديداً واسم مهم جلوه كرد و واقعاً ميتونم بگم كه چراغ راهم شد…(شايد بدون اينكه بخوام!) ولي ميخوام به شمايي كه هنوز هم روي عقايدي مثل عقايد قبلاً خود من هستيد (اعتقاد سست به استخاره و اين طور مسائل ماوراء الطبيعه) بگم كه : ” نتيجه اي كه من از همين استخاره گرفتم
      بي نهايت هموني بود كه حاج آقاي طباطبايي توي نتيجه استخاره به من گفتند” و من واقعاً نتيجه گرفتم و شايد حتي يكي از مطالب درسي رو هم (حتي سخت ترين درس ها و مباحثشون رو) براي فهمش 2 بار نخوندم و همه رو همون بار اول كاملاً ميفهميدم و دفعات دوم تا چهارم فقط حكم مرور رو برام بازي مي كرد…
      خوب بنظر شما من هم دارم فيلم بازي ميكنم؟ اين كه ديگه زندگي واقعي منه…حتماً ميگيد ربطي به نتيجه استخاره نداشته و چيزي بوده كه بهرحال اتفاق ميفتاده، من كاملاً با اين نظر شما موافقم، ولي ما استخاره نمي گيريم كه نتيجه رو عوض كنيم، ما فقط استخاره مي گيريم كه از نتايجي كه ازش آگاه نيستيم به نوعي اطلاع پيدا كنيم (حالا هرچند كلي و سربسته، ديگه به استخاره گيرنده و مهارتش توي تفسير آيات كلام الله داره) و همين باعث ميشه كه ما يا وارد يه كار بشيم يا نشيم…فكر كنيد اگر من استخاره رو نميگرفتم و همون توي صف بانك كه اونطور دودل شده بودم، طرف منفي ذهنم بر مثبتش غلبه پيدا مي كرد و بيخيال پول ريختن و در نتيجه بيخيال وارد شدن به اين رشته و درس خوندن واسه كارشناسي ارشدش مي شدم (كه معمولاً هم ما انسان ها همينطوريم و بيشتر به جنبه منفي اهميت و ترتيب اثر ميديم تا مثبت بخصوص اگه توي موقعيتي مثل من باشيم كه هيچي از طرف مثبتش نميدونيم…) چقدر ضرر مي كردم… مي بينيد؟ چه فرصت گرانبهايي رو از دست مي دادم؟…

  3. محسن said

    هیچ وقت به یک خرگوش اعتماد نکن!

RSS feed for comments on this post · TrackBack URI

بیان دیدگاه