خاطرات (قسمت سوم)

این روال ادامه داشت، هر روز سر صبح و قبل از نماز بیدار می شدم، نمازام رو می خوندم، بعد از اذان صبح خیلی وقتا خوابم می برد! ولی بعضی وقتام بیدار می موندم و تلاش جدی مطالعاتیم رو از همون موقع شروع می کردم… البته ناگفته نماند که خودم منشاء تمام این خوبی هایی که تا بدین جا (که ادامه هم داره و بهتر هم میشه) بهم رسیده رو اول از اون موقعی که دوباره برگشتم سر کار قبلیم و تصمیم گرفتم که نمازام رو اول وقت بخونم (فقط یه تصمیم که حتی خیلی وقتا هم عملی نمی شد ولی فقط اوقاتی که مشتری بالا سرم نمی بود عملیش می کردم) میدونم و شاید همین تصمیمم نتیجش رو آخر ماه رمضون همون سال (تاریخ اول همین خاطرات) بصورت اون تماس حسن و عوض شدن کلی مسیر درسی و درکل زندگیم بهم نشون داد… و دومین دلیلش رو هم از زمانی می دونم که تقریباً یک ماهی از شروع درس خوندنمون می گذشت که با خدا عهد کردم که اگه قبول بشم، چشمم رو از محارم حفظ کنم، و بعدش هم به خودم گفتم خوب من که این تصمیم رو دارم، بهتره که از همین الان شروع به عملی کردنش بکنم، خدا مطمئناً میبینه و ظلم به بندش نمیکنه، نتیجش رو بهم میده، من زودتر و قبل از اینکه نتیجه رو ببینم شروع به عملی کردن این تصمیم گرفتم و این درست وقتی بود که داشتم اون عادت بد رو ترک میکردم و درست چند روزی بیشتر از عملی کردن این تصمیمم نمیگذشت که رنگ نارنجی به برنامم اضافه شد و من اون رو چیزی نمیدونم جز نتیجه عملی و واضح همین نگه داشتن چشمم از محارم (تازه فقط بصورت یک تصمیم که فقط ذره ای عمل بهمراه داشت)… بعد از مدتی، یک احساس خیلی بد از غرور اومد سراغم، چرا که هم درس هارو خوب می فهمیدم و هم اینکه خوب توی نگهداری چشمم و ترک اون عادت زشت و انجام اون عمل پسندیده کاملاً موفق بودم، اینجا بود که خدا در تاریخ 10/10/1387 زد پشت کَلّم(!) که واقعاً هم به این پس گردنی نیاز شدیدی داشتم چون اگه نمی بود و همینطور به غرورم اضافه می شد، خدا میدونه که به هیچ جایی نمی رسیدم، نه تو درس و نه تو مراقبت های بدنی و رفتاری توی زندگیم که واقعاً واسم زیبا شده بودن…خلاصه این پس گردنی از این قرار بود که دوباره، همون عادتی رو که خیلی وقت بود گذاشته بودم کنار، بطور عجیبی تکرارش کردم و با این کارم خدا نشون داد که اگه کمک خودش نباشه، از من بندش هیچ کاری ساخته نیست و این موضوع بطور کامل غرور کاذب من رو ریخت و باعث شد که اینبار که تصمیم به عدم تکرار اون عادت + عادات زشت و گناهان دیگه میگیرم، دیگه بدونم که دنیا دست کیه و به خودم مغرور نشم حتی اگه بهترین شیوه ها و بهترین وضعیت هارو پیدا کردم…

بعد از این وضعیت، دیگه من بودم و درسا و حس قشنگی که از خوندن درسها و همچنین اجرای قول و قرارهایی که با خودم و خدای خودم گذاشته بودم  بهم دست میداد…گذشت تا رسیدم به تاریخ                  ، این تاریخی بود که من تصمیم گرفتم یکی دیگه از عادت هایی که همیشه دست به گریبانش بودم و همیشه هم می خواستم ترکش کنم ولی هیچوقت اونقدر ارادم قوی نبود که بتونم حتی ذره ای بذارمش کنار رو بذارم کنار… اولش واسم محال بنظر می رسید، چرا که واقعاً این یکی رو خیلی خیلی امتحان کرده بودم (شکستن مفاصل بدنم رو، همشون! از انگشتای پام گرفته تا گردنم كه درهربار شكستنشون شايد تعداد 50 تا مفصل رو ميشكوندم اونم با فاصله شايد فقط نيم ساعت به نيم ساعت!!!) و هیچوقت نشده بود که بذارمش کنار یا حتی ذره ای کمش کنم! یجورایی بهش اعتیاد پیدا کرده بودم… خلاصه تو این تاریخ هم فقط و فقط بخاطر اینکه به خودم بگم علی تو تصمیمش رو گرفتی، دیگه به عمل یا غیر عملش کار نداشته باش، وظیفت همونی بود که انجام دادی و تلاش کردی این تصمیم رو گرفتم، ماژیک های لایت آبی رو برداشتم و تاریخ امروز رو توی برنامم روی دیوار آبی کردم…درست اینجا بود که من واقعاً به حق الیقین این مطلب رسیدم که: از تو حرکت، از خدا برکت…چرا که با ناباوری هرچه تمامتر درست بعد از این تصمیمم بطور معجزه آسایی ابتدا شکستن قسمت گردنم رو ترک کردم و با این کار واقعاً عجیب که خودم اصلاً انتظار عملی شدنش رو نداشتم، امیدم به ترک کلیه قسمت های بدنم صدچندان شد و چیزی نگذشت که این تصمیم خودش رو روی تمامی قسمت های بدنم نشون داد و الان شاید بطور اتفاقی اونم فقط انگشتانم رو بشکنم…نمیدونم چرا قبلاً که تصمیم میگرفتم به ترک این عادت نمیتونستم، آخه واقعاً ساده این تصمیمم اینبار عملی شد…! شاید بخاطر این بوده باشه که اینبار من هدف بزرگی داشتم (قبولی تو کنکور و پاک کردن خودم برای خدا) و خجالت آور میدونستم که کسی که خودش رو برای خدا پاک داره میکنه، هوای عملش رو 4 چشمی داره که کاری نکنه که خدا ازش ناراضی بشه، اینطور مفاصلش رو بشکنه و درواقع به خودش ضرر بزنه…بعلاوه بعنوان مدیر آینده(!!) نباید این عادت رو داشت…

2 روز بیشتر از این تصمیم و عملش نمی گذشت که بهترین و قشنگ ترین رنگ رو توی برنامم با قشنگ ترین فکری که ممکن بود زدم…آره بعد از تمام تغییر و تحولاتی که تابحال به عینه لمسشون کرده بودم تو این چند ماهه تو زندگی خودم، دیگه مطمئن شده بودم که درس خوندن و قبول شدن تو دانشگاه بهیچ عنوان هدفم نیست…هدف من خیلی مهمتر و والاتر بود، خیلی قشنگ تر…هدف من اون چیزی بود که خودش باعث تمام این تلاش ها برای درس خوندنم شده بود…آره تاریخ                          رو هرگز فراموش نمیکنم، روزی که فکرم راجع به تلاشم از این رو به اون رو شد (گرچه این از این رو به اون رو شدن کاملاً تدریجی طی این چند ماه توی وجودم داشت شکل می گرفت و فقط من ازش خبر نداشتم و امروز فهمیدم که چه تحولاتی توی وجودم درحالشکل گرفتن بوده…) دیگه تلاش من برای قبولی تو کنکور ارشد 88 نبود، بلکه برای قبولی تو آزمایش زندگی و برای داشتن بهترین و پاک ترین زندگی شده بود… دیگه حتی اگه قبول هم نمی شدم برام هیچ مهم نبود، گرچه این فکر هرگز باعث نشد از تلاشم کم کنم و کمتر درس بخونم، بلکه برعکس، باعث شد که تلاشم چندین برابر بشه و همونطوری هم که تو برنامه از ساعت های مطالعه روزانم از این روز به بعد مشهوده، تلاشم خیلی بیشتر و ملموس تر هم شد… چرا که اعتقاد داشتم بالاخره باید توی هر مقام و منسبی که هستیم، تمام تلاشمون رو برای داشتن یک زندگی سالم و نزدیک شدن و رسیدن به جلوه های حق بکنیم و من الان و تو این موقعیتی که دارم بهترین کاری که میتونم انجام بدم واسه این مهم همین درس خوندنمه… آره، با این تصمیم و این فکر بود که رنگ قشنگ زرد به تاریخ امروز توی برنامه جلای خاصی داد…

۱ دیدگاه »

  1. حسین said

    سلام خوبی خسته نباشید
    وبلاگ خیلی خوب چون تجربیات و … را به همه اگاه میسازی ممنونم
    مطلب ها زیبایی را نوشتی یاداشتی که ازت خواندم خداوند بندهاشو دوست داره خیلی جالب بود . خداوند دوستمون داره ولی قدر محبتهاشو نمیدونیم من چیزی که ازش خواستم نه نگفت و تقدیمم کرد.
    امیدوارم در کارهات موفق ظاهر بشی
    ممنونم که سر زدی
    ببخشید اگر دیر جوابتو دادم
    خدانگهدار دوست عزیز

RSS feed for comments on this post · TrackBack URI

بیان دیدگاه