راه حل کامل مکعب روبیک (Rubik`s Cube solution)

این هم آموزش کامل ساخت مکعب روبیک (حق کپی رایت رو رعایت کنید هان!!!)

نحوه ساخت مکعب روبیک

نوشتن دیدگاه

خاطرات (قسمت آخر)

بعد از مدتی نمیدونم چه احساسی تو وجودم بوجود اومده بود که اصلاً حس درس خوندن و انگیزه ای که تا بحال و توی این چند ماهه داشتم کم کم رو به افول گذاشت (البته این دوران توسط مشاورین امر پیش بینی شده بود و اسمش رو هم گذاشته بودن دوران نا امیدی…) درسته که نمیذاشتم به ساعت روزانم لطمه بزنه و من رو از برنامم حتی ذره ای عقب بندازه، ولی اونطور که همیشه درس خوندن برام لذت بخش بود، دیگه نبود! و این موضوع عین خوره افتاده بود تو وجودم و روحم رو داشت روز به روز بیشتر تحلیل می داد… از این تاریخ تا سه چهار هفته مونده به کنکور همین روال ادامه داشت تا اینکه احساس کردم که بیشتر به نزدیک شدن به خدا نیاز دارم (این موضوع هم به اون حس بد درسی اضافه شده بود و دیگه شده بود نور علی نور!!! گل بود و به چمن نیز آراسته شد!!!)، نمیدونستم چطور باید بهتر می کردم این رابطه رو، فقط ناراضی بودم از وضع و اعمالم…دیگه نمازای صبحم اونطور که باید اقنائم نمی کرد… تو این بحبوحه چند روزی رو سپری کردم تا اینکه بدون اینکه بفهمم یا بهش فکر کرده باشم، یه شب ناگهان به ذهنم رسید که پاشم برم حرم صبح هرروز رو…از فکر تا عملش باز هم چند روزی طول کشید، تا اینکه بالاخره 20 روزی به کنکور که مونده بود بالاخره توفیق پیدا کردم و صبح رو زودتر پاشدم و رفتم حرم…وای که هرچی از صفای اون روز اول بگم کم گفتم، فقط این رو میتونم بنویسم که اونقدر صفا داشت که همون روز تصمیم گرفتم تا آخر عمرم هر روزی که مشهد بودم، همین ساعت برم حرم، اين هم شايد توصيف مناسبي باشه واسه اون وقت حرم رفتن كه : دقيقاً همون حالتي كه روح آدم موقع خواب ديدن داره رو وقتي توي اون ساعات ميريد حرم روحتون توي بيداري داره…ميدونيد اين يعني چي؟ يعني تعلق به ماديات و زندگي دنيايي صفر! و هرچي هست همش و همش احساس پاكيه كه توي ذاتته، اون چيزي كه خدا بر اساسش سرشتت رو آفريده و با آلوده شدن به زندگي دنيايي توي طول روز ازش غافل نشدي…اين دقيقاً همون چيزيه كه ميگم دركش تمام زندگيم رو از عسل هم شيرين تر كرده… با انرژی شدیدی که امام رضا(ع) سر صبح ها بهم میداد، درس رو شدیداً بهتر و شیرین تر ادامه دادم، یکی از اون احساسات بد توی وجودم درست شد! ولی هنوز اون احساس رخوت درسی بود…تا اینکه اون احساس رو هم خود امام رضا(ع) با آیات قرآن واسم درست کرد…این قسمت خاطراتم رو همینطور که مینویسم اشکام میریزه، مثل همیشه ای که حتی بهش اگه فکر هم بکنم، اشکام ناخود آگاه می ریزه، آخه یکی از جلوه های قدرت آیات الهی رو توی قرآن دیگه به عینه لمس کردم ، آخه خدا دید وضع درسیم داره افول میکنه، از اونجایی که خودش گفته اگه یه جوون حتی تصمیم به پاک کردن اعمالش بگیره، خداست که تو تمام کارا کمکش میکنه و نمیذاره تنها بمونه و دستش رو میگیره…وای که این دست گیری خدا چقدر زیباست…بخدا که از هر دستگیری قشنگ تره، از هر عشقی، هر معشوقی لذت بخش تره!…خلاصه یکی از این روزا که صبح رفته بودم حرم و مثل هر روز داشتم 2 صفحه قرآن (سهمیه روزانم رو!) میخوندم، به این آیه رسیدم: «ولا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین» (139 آل عمران) و خداروشکر من معنی آیات رو هم تصمیم گرفته بودم بخونم و وقتی که معنی این آیه رو خوندم بخدا که اصلاً نمیتونم بگم که چیکار کرد با روح و وجود من فقط اینو میدونم که همونجا از شدت اشک نتونستم بشینم و رفتم و خودم رو به ضریحش چسبوندم و همینطور که اشک میریختم بخاطر این موهبت قشنگی که بطور قطع خودش باعثش شده بود تشکر کردم… معنی آیه اینه: ((سست نشو، غمگین هم نشو، تو برتری، اگر مومن باشی…)) این آیه ای بوده که خدا برای پیامبرش وقتی به جنگ میرفت نازل کرده تا روحش آروم باشه بخاطر کمک قطعی که خدا… وقتی من این آیه رو خوندم اون هم دقیقاً توی موقعیتی که واقعاً فقط و فقط به همچین روحیه ای نیاز داشتم دیگه نمیدونم چطوری از انرژی زاید الوصفی که بعدش برای تلاش هام بهم داده شد بنویسم…فقط همین کافیه که دیگه تلاش های واقعاً بینظیر شده بودن و کاملاً مطمئن… البته نه اطمينان از نتيجه که تنها چيزي که مهم نبود نتيجه بود، بلکه اطمينان از اينکه درسته تصميمم و کارام کاملاً در راه درستش دارن پيش ميرن…

 

Comments (3)

خاطرات (قسمت سوم)

این روال ادامه داشت، هر روز سر صبح و قبل از نماز بیدار می شدم، نمازام رو می خوندم، بعد از اذان صبح خیلی وقتا خوابم می برد! ولی بعضی وقتام بیدار می موندم و تلاش جدی مطالعاتیم رو از همون موقع شروع می کردم… البته ناگفته نماند که خودم منشاء تمام این خوبی هایی که تا بدین جا (که ادامه هم داره و بهتر هم میشه) بهم رسیده رو اول از اون موقعی که دوباره برگشتم سر کار قبلیم و تصمیم گرفتم که نمازام رو اول وقت بخونم (فقط یه تصمیم که حتی خیلی وقتا هم عملی نمی شد ولی فقط اوقاتی که مشتری بالا سرم نمی بود عملیش می کردم) میدونم و شاید همین تصمیمم نتیجش رو آخر ماه رمضون همون سال (تاریخ اول همین خاطرات) بصورت اون تماس حسن و عوض شدن کلی مسیر درسی و درکل زندگیم بهم نشون داد… و دومین دلیلش رو هم از زمانی می دونم که تقریباً یک ماهی از شروع درس خوندنمون می گذشت که با خدا عهد کردم که اگه قبول بشم، چشمم رو از محارم حفظ کنم، و بعدش هم به خودم گفتم خوب من که این تصمیم رو دارم، بهتره که از همین الان شروع به عملی کردنش بکنم، خدا مطمئناً میبینه و ظلم به بندش نمیکنه، نتیجش رو بهم میده، من زودتر و قبل از اینکه نتیجه رو ببینم شروع به عملی کردن این تصمیم گرفتم و این درست وقتی بود که داشتم اون عادت بد رو ترک میکردم و درست چند روزی بیشتر از عملی کردن این تصمیمم نمیگذشت که رنگ نارنجی به برنامم اضافه شد و من اون رو چیزی نمیدونم جز نتیجه عملی و واضح همین نگه داشتن چشمم از محارم (تازه فقط بصورت یک تصمیم که فقط ذره ای عمل بهمراه داشت)… بعد از مدتی، یک احساس خیلی بد از غرور اومد سراغم، چرا که هم درس هارو خوب می فهمیدم و هم اینکه خوب توی نگهداری چشمم و ترک اون عادت زشت و انجام اون عمل پسندیده کاملاً موفق بودم، اینجا بود که خدا در تاریخ 10/10/1387 زد پشت کَلّم(!) که واقعاً هم به این پس گردنی نیاز شدیدی داشتم چون اگه نمی بود و همینطور به غرورم اضافه می شد، خدا میدونه که به هیچ جایی نمی رسیدم، نه تو درس و نه تو مراقبت های بدنی و رفتاری توی زندگیم که واقعاً واسم زیبا شده بودن…خلاصه این پس گردنی از این قرار بود که دوباره، همون عادتی رو که خیلی وقت بود گذاشته بودم کنار، بطور عجیبی تکرارش کردم و با این کارم خدا نشون داد که اگه کمک خودش نباشه، از من بندش هیچ کاری ساخته نیست و این موضوع بطور کامل غرور کاذب من رو ریخت و باعث شد که اینبار که تصمیم به عدم تکرار اون عادت + عادات زشت و گناهان دیگه میگیرم، دیگه بدونم که دنیا دست کیه و به خودم مغرور نشم حتی اگه بهترین شیوه ها و بهترین وضعیت هارو پیدا کردم…

بعد از این وضعیت، دیگه من بودم و درسا و حس قشنگی که از خوندن درسها و همچنین اجرای قول و قرارهایی که با خودم و خدای خودم گذاشته بودم  بهم دست میداد…گذشت تا رسیدم به تاریخ                  ، این تاریخی بود که من تصمیم گرفتم یکی دیگه از عادت هایی که همیشه دست به گریبانش بودم و همیشه هم می خواستم ترکش کنم ولی هیچوقت اونقدر ارادم قوی نبود که بتونم حتی ذره ای بذارمش کنار رو بذارم کنار… اولش واسم محال بنظر می رسید، چرا که واقعاً این یکی رو خیلی خیلی امتحان کرده بودم (شکستن مفاصل بدنم رو، همشون! از انگشتای پام گرفته تا گردنم كه درهربار شكستنشون شايد تعداد 50 تا مفصل رو ميشكوندم اونم با فاصله شايد فقط نيم ساعت به نيم ساعت!!!) و هیچوقت نشده بود که بذارمش کنار یا حتی ذره ای کمش کنم! یجورایی بهش اعتیاد پیدا کرده بودم… خلاصه تو این تاریخ هم فقط و فقط بخاطر اینکه به خودم بگم علی تو تصمیمش رو گرفتی، دیگه به عمل یا غیر عملش کار نداشته باش، وظیفت همونی بود که انجام دادی و تلاش کردی این تصمیم رو گرفتم، ماژیک های لایت آبی رو برداشتم و تاریخ امروز رو توی برنامم روی دیوار آبی کردم…درست اینجا بود که من واقعاً به حق الیقین این مطلب رسیدم که: از تو حرکت، از خدا برکت…چرا که با ناباوری هرچه تمامتر درست بعد از این تصمیمم بطور معجزه آسایی ابتدا شکستن قسمت گردنم رو ترک کردم و با این کار واقعاً عجیب که خودم اصلاً انتظار عملی شدنش رو نداشتم، امیدم به ترک کلیه قسمت های بدنم صدچندان شد و چیزی نگذشت که این تصمیم خودش رو روی تمامی قسمت های بدنم نشون داد و الان شاید بطور اتفاقی اونم فقط انگشتانم رو بشکنم…نمیدونم چرا قبلاً که تصمیم میگرفتم به ترک این عادت نمیتونستم، آخه واقعاً ساده این تصمیمم اینبار عملی شد…! شاید بخاطر این بوده باشه که اینبار من هدف بزرگی داشتم (قبولی تو کنکور و پاک کردن خودم برای خدا) و خجالت آور میدونستم که کسی که خودش رو برای خدا پاک داره میکنه، هوای عملش رو 4 چشمی داره که کاری نکنه که خدا ازش ناراضی بشه، اینطور مفاصلش رو بشکنه و درواقع به خودش ضرر بزنه…بعلاوه بعنوان مدیر آینده(!!) نباید این عادت رو داشت…

2 روز بیشتر از این تصمیم و عملش نمی گذشت که بهترین و قشنگ ترین رنگ رو توی برنامم با قشنگ ترین فکری که ممکن بود زدم…آره بعد از تمام تغییر و تحولاتی که تابحال به عینه لمسشون کرده بودم تو این چند ماهه تو زندگی خودم، دیگه مطمئن شده بودم که درس خوندن و قبول شدن تو دانشگاه بهیچ عنوان هدفم نیست…هدف من خیلی مهمتر و والاتر بود، خیلی قشنگ تر…هدف من اون چیزی بود که خودش باعث تمام این تلاش ها برای درس خوندنم شده بود…آره تاریخ                          رو هرگز فراموش نمیکنم، روزی که فکرم راجع به تلاشم از این رو به اون رو شد (گرچه این از این رو به اون رو شدن کاملاً تدریجی طی این چند ماه توی وجودم داشت شکل می گرفت و فقط من ازش خبر نداشتم و امروز فهمیدم که چه تحولاتی توی وجودم درحالشکل گرفتن بوده…) دیگه تلاش من برای قبولی تو کنکور ارشد 88 نبود، بلکه برای قبولی تو آزمایش زندگی و برای داشتن بهترین و پاک ترین زندگی شده بود… دیگه حتی اگه قبول هم نمی شدم برام هیچ مهم نبود، گرچه این فکر هرگز باعث نشد از تلاشم کم کنم و کمتر درس بخونم، بلکه برعکس، باعث شد که تلاشم چندین برابر بشه و همونطوری هم که تو برنامه از ساعت های مطالعه روزانم از این روز به بعد مشهوده، تلاشم خیلی بیشتر و ملموس تر هم شد… چرا که اعتقاد داشتم بالاخره باید توی هر مقام و منسبی که هستیم، تمام تلاشمون رو برای داشتن یک زندگی سالم و نزدیک شدن و رسیدن به جلوه های حق بکنیم و من الان و تو این موقعیتی که دارم بهترین کاری که میتونم انجام بدم واسه این مهم همین درس خوندنمه… آره، با این تصمیم و این فکر بود که رنگ قشنگ زرد به تاریخ امروز توی برنامه جلای خاصی داد…

Comments (1)

خاطرات (قسمت دوم)

از اون روز به بعد برنامه ما مو به مو اجرا می شد ولی باز هم نیاز به تایید توسط افراد صاحب نظر که دستشون تو این کار میره داشت، برای گرفتن این تایید هم اولین نفر استاد سفیدچیان، مدرس درس مدیریت مالی و تئوری های مدیریت (که من فقط درس مدیریت مالی رو سر کلاساش میرفتم و حسن هردوش رو میرفت) موسسه دی سیستم بود. بدین ترتیب که من فایل های برنامه رو با یک فایل توضیح در موردش براش میل زدم و ایشون هم بلافاصله جوابش رو توی موسسه بهمون داد و از اینکه همچین برنامه ای رو ریخته بودیم ابراز خرسندی و حتی تعجب کرد و نگران بود که اجراش نکنیم ولی با اطمینانی که بهش دادیم خیالش راحت شد…دومین نفر دکتر آریا (یکی از مشتری های شرکت محل کارم) بودند که یک شب قبل از اینکه برنامه بره روی دیوار، صفحات پرینت شدش رو به ایشون نشون دادم، ایشون هم وقتی دید برنامه خیلی دقیقه و زمانبندی کاملاً حساب شده ای داره، شروع کرد به نوشتن و یاد دادن یک نوع برنامه ریزی عجیب برای مرورهامون… اول از برنامه چیز زیادی نفهمیدم! با اینکه خیلی واسم توضیح داد در موردش، ولی کم کم و وقتی که شروع کردیم به اجراش، معجزش رو توی به خاطر سپاری در مرور درس ها (چه حفظی، چه تفهیمی) دیدیم و واقعاً کمک شدیداً بزرگی بهمون بود… روال کار این برنامه مرور بدین صورت (بصورت ساده شده!) هست که اول مطالب رو میخونی، تا یک ماه به حالت کامل اجرای برنامه نمی رسیم، چون توی برنامه مرور ماهانه هم وجود داره، بنابراین فرض میکنیم که الان یک ماهه که شروع کردیم به خوندن، در این حالت، باید در هر روز، حدود یک الی دو ساعت وقت بذاری برای اجرای این برنامه  (بستگی به سرعت خودتون توی مرور کردن داره) اجراش هم بدین صورت انجام میشه که مثلاً امروز، باید مطالبی رو که از هر درسی در یک ماه پیش خوندید رو در عرض 2 دقیقه (برای هر درس، مثلاً اگر ماه پیش در چنین روزی 5 تا درس رو از صبح تا شبش خوندید، باید 10 دقیقه امروز برای مرور ماهانش وقت بگذارید) مرور کنید، بعد از اون مطالبی رو که هفته پیش خوندید رو در عرض 4 دقیقه (برای هر درس) مرور کنید، و در انتها هم مطالبی که دیروز خوندید رو به مدت 8 دقیقه (برای هر درس) مرور کنید… (که همونطور که گفتم این دقایق بستگی به سرعت خودتون توی مرور داره، اگر بتونید همین روال 2-4-8 رو اجرا کنید و فرضاً در هر روز هم 5 تا درس بخونید، در کل مرور روزانتون طبق این برنامه بیشتر از 80 دقیقه زمان نمیبره ولی خود من میانگین روزانه 2 الی 2:30 ساعت وقت میذاشتم تا به این برنامه عمل کنم) بدین ترتیب و با این برنامه معرکه، شما هر مطلب و هر نکته ای که هر وقتی بخونید، مطمئنید که تا یک ماه آینده، 3 مرتبه دیگه برگشته (یک بار فردای خوندن اون مطلب، یک بار هفته بعد و بار آخر هم سر ماه بعد و تازه دکتر به من برنامه 6 ماهه هم داد یعنی بار چهارمی که در موعد 6 ماه بعد از خوندن اصل مطلب مرور انجام میشه) همون مطلب رو میخونید…حالا اینکه چطور توی 2 دقیقه و 4 دقیقه و 8 دقیقه مطالبی که دیروز، هفته پیش و ماه قبل خوندید رو مرور کنید دیگه برمیگرده به شیوه شما توی خلاصه برداری مطالب و از اونجایی که من بشخصه خیلی دقیق خلاصه برداری از مطالب مورد مطالعه میکنم هیچ مشکلی توی برگشت و خوندن مجدد مطالب مطالعه شده نداشتم…

نفر سوم هم جناب دکتر ذاکر عزیز بودند که من و حسن واقعاً به ایشون و صحبت های طلایی شون شدیداً مدیونیم… ایشون استاد درس پژوهش عملیاتی (مشکل ترین درسی بود که ما باهاش روبرو بودیم واسه کنکور ارشد مدیریت) در موسسه دی سیستم بودند که واقعاً خیلی خوب درس میدادند، از ایشون خواستیم که یک روز وقت بذارن و بیان خونه حسن و برنامه رو چک کنن، ایشون هم قبول کردند و یک روز جمعه اومدن خونه حسن و با دیدن برنامه خیلی خوشحال شدن و چون دیدند که من و حسن کاملاً مصممیم و عزممون رو جزم کردیم که حتماً قبول بشیم (اون موقع فقط قبول شدن به هر طریقی برامون مهم بود!) شروع کردن برامون از خاطرات خودشون گفتن و اینکه چقدر سختی کشیدن در راه درس خوندن و چه ظلم هایی بهشون شده و خلاصه بگم که حرفای ایشون مارو اگه 100% مصمم بودیم، 100 برابر بیشتر مصمم کرد…واقعاً معرکه بود طوری که عصر اون روز هردومون قبولی برامون یک مسئله ای شده بود که کاملاً عادی بود و بقول حسن : این دری بود که باید فقط باز بکنیمش و ادامه راهمون رو بریم…

نمیدونم چی توی درس های مدیریت بود که من هر روز که میگذشت بیشتر علاقمند می شدم که بیشتر و دقیق تر بخونمشون، (اون موقع نمی دونستم دلیلش رو…ولی حالا خوب میدونم که چی بوده…) بهرحال که واقعاً شیرین بود و واقعاً عجیب… گذشت و گذشت تا رسیدیم به تاریخ 11/9/1387… تو این روز من تصمیم گرفتم که یکی از عادت های خیلی زشتی رو که سالها بود گریبانگیرم بود رو ترک کنم، تا بحال خیلی این تصمیم رو گرفته بودم ولی موفق نشده بودم بیش از 2 هفته بذارمش کنار، اومدم و برای اینکه اینبار هم نشه مثل دفعات قبل، برای خودم یک رنگ از ماژیک های های لایت رو انتخاب کردم (صورتی) و با همون بالای امروز رو توی برنامه ای که روی دیوار بود و دیگه حالا هر لحظه که میگذشت واسم ارزش بیشتری پیدا می کرد، صورتی کردم…قدرت و تصمیم عجیبی داشتم که حتماً این عادت رو ترک کنم و خیلی هم راحت تر از گذشته ها این کار رو انجام میدادم (شاید بخاطر درس خوندنم بود…) اما در تاریخ 18/9/1387 مجدداً تکرارش کردم… اما اینبار مثل دفعات پیش که نمیتونستم رو قولی که به خودم دادم واستم نبود، اینبار خیلی غمگین و ناراحت شدم بخاطر این تکرارش و همون لحظه دوباره تصمیم گرفتم که دیگه تکرار نشه و مجدداً یک خط صورتی (همون رنگ قبلی) روی تاریخ روز تکرارش کشیدم تا یادم باشه که چقدر تونستم دووم بیارم و حتماً باید که دیگه این رنگ تو برنامم تکرار نشه…اینبار شدیداً مقید بودم، مثل اینکه این تکرار شدنش باعث شده بود که طوری به خودم بگم که واقعاً یعنی نمیتونم یه تصمیم رو به سرانجام برسونم و این فکر مثل خوره افتاده بود تو روحم و حتی جلوی درس خوندن درست رو هم گرفته بود…با تمام این افکار، تصمیم قطعی دوبارم رو گرفتم و اینبار دیگه واقعاًٌ به موفقیتم هم ایمان آوردم و همین ایمان به موفقیت باعث شد که خدا کمکم کنه و بالاخره موفق بشم که دیگه تکرارش نکنم، همین موفقیت نسبی باعث شد که در تاریخ 5/10/1387 رنگی دیگه به برنامه من اضافه بشه که نشونه خیلی قشنگی از این عمل به تعهدم بود و اون رنگ نارنجی بود… از این تاریخ به بعد تصمیم گرفتم که یک عمل خوب و پسندیده رو بجای اون عمل زشتی که ترکش کردم بذارم و خوشبختانه با تاثیر عمیقی که ترک اون عمل توی روحیات و کل زندگیم گذاشته بود خیلی راحت تونستم به این تصمیمم جامه عمل بپوشونم…

نوشتن دیدگاه

خاطرات (قسمت اول)

همه چیز از اون روز شروع شد…اون روزعجیب…

مثل همیشه سر کارم بودم، 29 رمضان سال 1387 سرم شلوغ بود و حسابی گرم کار بودم که تلفن زنگ زد و وقتی فهمیدم حسن، دوست دوران کارشناسیم پشت خط تلفنه، اون هم بعد از مدتی نسبتاً طولانی (تقریباً 4 ماه میشد که از آخرین ترم نه تماسی گرفته بود و نه همدیگه رو دیده بودیم) کلی خوشحال شدم و خوش و بش های معمول رو انجام دادیم و خلاصه به اینجا رسید بحثمون که ازم پرسید واسه ارشد چیکار میکنم؟ من هم که اون روزا دقیقاً بحبوحه درگیری با خودم بود که باید دیگه شروع میکردم واسه خوندن و مطالعه جدی واسه ارشد (اوایل مهرمال 87 بود و کنکور هم اون سال اواخر بهمن ماه برگزار می شد)، ولی بنا به دلایلی که بعداً فهمیدم عدم وجود انگیزه بوده، اونطور که باید و شاید با شوق درس نمی خوندم، بهش گفتم که نه من تقریباً گذاشتم کنار و ارشد رو بیخیال شدم…حسن بهم پیشنهاد داد و گفت که حالا که کامپیوتر (رشته کارشناسیمون) رو نمیخوای بخونی و مطمئنی از این بابت، بیا باهم بریم رشته مدیریت رو بخونیم، گفت که تمام منابعش رو داره و کلی هم تحقیق کرده و رشته آینده داریه…من از قبل (اواخر ترم آخر تحصیلی تو دانشگاه) میدونستم که حسن میخواد واسه ارشد مدیریت شرکت کنه، ولی فکرش رو هم نمیکردم که به من هم این پیشنهاد رو بده…خلاصه من هم که همونطور که گفتم تو بحبوحه ای بودم که باید درس میخوندم و داشت دیر میشد و به همون دلیل بی انگیزگی، درس هم نمیخوندم، یجورایی از خودم بدم اومده بود بخاطر این وضعم و بهمین دلیل هم این پیشنهاد حسن واسم خیلی جدی تر از اون چیزی که بنظر میرسید، جلوه کرد…بهش گفتم که باشه من تا بعد از عید فطر خبرت میکنم که میام یا نه؟

خلاصه اینکه چی شد فرداش و چه اتفاقی واسه من افتاد و سرنوشت چطور واسه من سناریوی ادامه زندگیم رو نوشت، خودمم نمیدونم، فقط اینو میدونم که تو این روز عید طوری مصمم به شروع کردن واسه خوندن ارشد مدیریت شدم که درست فردا صبحش رفتم خونه حسن و شروع کردم باهاش به صحبت های تکمیلی درباره این رشته و کتابای منبع ارشد و دیدن کتابا و… وفردا صبحش هم با حقوق اون ماهم توی صف بانک بودم که پول کلاسهای کنکور این رشته رو بریزم…توی صف بانک یهو باز دودل شدم که : علی نکنه این کارت بیهوده باشه، تو که هیچی از رشته مدیریت نمیدونی، چطور اینقدر مطمئن داری پولت رو میریزی تو جوب آب؟ اصلاً از کجا معلوم که به نتیجه برسی و از کلاس ها هم چیزی بفهمی، تو که یک کلمه از این رشته رو نمیدونی (آخه واقعاً هم همینطور بود، رشته مدیریت حتی یکی از واحد هاش هم توی رشته کامپیوتر نیست! کلاً گرایشش یه چیز دیگست، اون (کامپیوتر) شاخه مهندسیه، این (مدیریت) شاخه علوم انسانیه…)خلاصه غرق اینطور افکار بودم که مامان تماس گرفت باهام و وقتی بهش گفتم که اینطوره وضعم مثل یک فرشته نجات (درست مثل همیشش) به کمکم اومد و با پیشنهادش نجاتم داد، گفت که یه زنگ بزن از حاج آقا طباطبایی استخاره بگیر واسه کارت…من هم بلافاصله شمارش رو از 118 گرفتم و تماس گرفتم، دفعه اول گفتن بهم که باید صبر کنم تا 10 دقیقه دیگه مجدداً زنگ بزنم، من هم که دل تو دلم نبود نمیدونم این 10 دقیقه رو چطور گذروندم، بالاخره راس 10 دقیقه که شد تماس گرفتم و گفتم که استخاره میخوام و حاج آقا گفت که نیتت چیه و گفتم که واسه انتخاب رشتس، گفت نیت کن و صبر کن…من هم همین کار رو کردم، بعد از چند لحظه که خیلی واسم طول نکشید حاج آقا بهم گفتند که : خیره ان شاء الله، انجامش بدید…و این اولین سوسوی نوری بود که قلبم رو شدیداً روشن کرد و با اطمینان قدمم رو مستحکم کردم و بدون هیچ تردیدی شروع کردم…

حسن اون روزای اول که من از کلاسا عقب بودم خیلی بهم کمک کرد تا بتونم خودم رو تواون کلاسایی که حضور نداشتم (خیلی از کلاسا از تابستون شروع شده بودن و حتی تا 6 و بعضی از درسا هم تا 7 جلسشون گذشته بود) برسونم و بتونم با کلاسا پیش بیام…

قرارمون رو واسه درس خوندن گذاشتیم، روزهای فرد باهم و خونه حسن؛ درسای مفهومی که نیاز به بحث داشتن (اقتصاد خرد و کلان، پژوهش عملیاتی، مدیریت مالی) رو میخوندیم و روزهای زوج هم درسای حفظی رو هرکدوم تو خونه خودمون میخوندیم(تئوری های مدیریت؛ بازاریابی؛ ریاضیات و آمار؛زبان عمومی و تخصصی)…حدود یک ماهی از تقریباًٌ اوایل مهرماه تا اواخرش رو هیمنطور و بدون برنامه کتبی دقیقی به همین منوال گذروندیم (با یک برنامه ساده) تا دستمون بیاد که چکاره ایم و چطور میتونیم درسارو بخونیم و تو هرجلسه خوندن (یک ساعت و ربع) چقدر میتونیم مطالب رو بفهمیم و پیش بریم… وقتی که حسابی فهمیدیم که تو هر درس چطوری هستیم و چقدر بار علمیش رو میتونیم تو هر روز بخونیم تصمیم گرفتم که برنامه دقیق مطالعات رو تا روز کنکور طراحی کنم و باهم اجراش کنیم…این بود که یک روزمون رو فقط گذاشتیم تا از صبح تا عصر تمامی سرفصل های دروس رو نوشته، بازه زمانی واسه خوندنش رو هم مشخص کنیم، عصر اون روز با کلی ورقه سیاه شده از سرفصل ها و زمانبندی ها اومدم خونه، اونقدر خسته بودم که به محض رسیدن به خونه بخوام یه خواب حسابی بکنم ولی شوق برنامه حتی لحظه ای تنهام نمیذاشت، بنابراین نشستم پای کامپیوتر و اول رفتم تو میلم تا صفحه برنامه ای رو که با حسن طراحی کرده بودیم روی کاغذ و قرار بود که حسن تاو قتی که میرسم خونه تو وُرد طراحیش کنه و به میلم بفرسته رو بردارم؛ حسن طبق قولش میل رو فرستاده بود و حالا نوبت من بود که تمام برنامه روی کاغذ رو توی کاغذهای قطع A3 تایپ کنم…این کار تا فردا صبح ساعت 4 طول کشید (البته بینش یه چند ساعتی خوابیدم!) ولی وقتی که ساعت 4 به برنامه تموم شده نگاه میکردم هوش از سرم از شدت شوق میرفت! همون روز برنامه رو که حالا دیگه توی 16 تا فایل (16 تا کاغذA3) بود رو بردیم واسه پرینت، اولین پرینتها رو که گرفتیم سریعاً یکی روی دیوار اتاق حسن، یکی هم روی دیوار اتاق من نصب کردیم، اتاق حسن بزرگتر بود و برنامه به اون عظمت (از لحاظ فیزیکی) توی 2 ردیف روی دیوارش قرار گرفت و لی توی اتاق من برنامه به 5 ردیف تقسیم شد! بهرحال خیلی خوشحال بودیم و شروع کردیم با قدرت هرچه تمامتر به اجرای برنامه ای که از روز اول آبان ماه استارتش می خورد…روال کار همونی بود که تو این نزدیک به یک ماهی که گذشت داشتیم، روزای فرد باهم و روزای زوج تنها درس میخوندیم…همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و برنامه مو به مو اجرا میشد چرا که روی حساب ریخته شده بود و طوری سرفصل ها وز مانبندیشون رو برنامه ریزی کرده بودیم که دقیقاً طبق میزان یادگیری و سرعت هردومون باشه… اما من باز هم راضی نمی شدم، یک روز نشستم و برنامه ای رو که فقط تا انتهای درس ها رو توش گنجونده بودیم رو خوب بررسی کردم، دیدم بعد از اینکه درسها تموم میشه تو بعضی از درسا حدود 2 ماه و تو بعضی هام یک ماه تا کنکور وقته (که قراره تو این مدت تست ها شروع بشن…) هرچی با خودم کلنجار رفتم که بخودم بقبولونم که همینطور خوبه و تست هارو میتونیم هرموقع بهش رسیدیم طبقه بندی کنیم و به تفکیک بزنیم، نشد که نشد! خلاصه نشستم و کتاب های تست رو هم گذاشتم جلوم و برنامه تست زدن هامون رو هم دقیق و مو به مو و با تعداد تست های هر بازه ساعتی و مبحثای مورد تست زنی مشخص کردم و اینطوری تا دقیقاً روز قبل از کنکور برنامه تمام تست ها رو هم نوشتم و حالا دیگه میتونم بگم که خیالم راحت شد!…فرداش دومرتبه رفتم واسه پرینت مجدد فایل ها و همون روز برنامه کامل شده روی دیوار اتاق حسن و من خودنمایی می کرد…

Comments (4)

چقدر خدا بنده هاش رو دوست داره؟

سلام به شما كه وقت گذاشتي و اومدي تا اين «دل نوشته ها» رو بخوني… راستش وقتي تصميم مي گيرم كه اين وبلاگ رو آپ كنم و شروع ميكنم به تايپ كردن، خيلي از حرفايي كه به قلمم(يا بهتره بگم به ذهن و انگشتام) ميان، واقعاً اون چيزايي نيستن كه از قبل براي نوشتنشون برنامه خاصي داشته باشم، فقط تنها كاري كه ميكنم، تصميم به نوشتنه…

خوب بذاريد از مقدمات دست بكشم و برم سر موضوعي كه ميخوام امروز دربارش بنويسم…راستش ميخوام درباره بعضي از شرايط كه توي زندگي همه ما آدما پيش مياد صحبت كنم، ميدونيد چه شرايطي رو مي گم، شرايطي منظورمه كه شايد بهش بگيم : «مخمصه»، وضعيتي كه واقعاً كارمون گير ميشه و خودمون هم نمي تونيم كوچكترين كاري براي خودمون و رفع اون وضع بحراني انجام بديم…خوب توي اين وضعيت اولين چيزي كه به ذهن نوع بشر ميرسه چيه؟ اينكه ياد خدا ميفته و اون رو از اعماق وجودش صدا ميزنه و از اون ميخواد كه كمكش كنه… ميدونيد فلسفه اين موضوع چيه؟ اينه كه آدم فطرتاً خداجوست ولي بخاطر اينكه توي زندگي عادي و تا وقتي كه به بحراني كه ديگه كاري از دستش بر نمياد برنخوره، از خدا غافله و فقط وقتي به يادش ميفته كه ميبينه از دست هيچ احد ديگه اي كاري برنمياد… بحثم اين موضوع نيست، چون ميدونم همتون خوب اين مسائل رو كه توي كتابهاي مدرسه خونديد ميدونيد، بحث من نحوه كمك رسوندن خداست، اين خدايي كه اينقدر ميگه من بنده هام رو دوست دارم، چطور اين دوست داشتنش رو ثابت ميكنه؟ ميدونيد راستش من خودم توي اين موضوع شك دارم! آخه چطور ممكنه خدا اينطور بگه بندش رو دوست داره ولي شخص خود من تعداد بي شماري از موارد رو سراغ دارم كه بيچاره توي دعا و اذكار و استغاثه واقعاً هيچي كم نذاشته (يكيش خود من، بخدا چند ماه تموم فقط كارم شده بود دعا، واسه يه موضوعي كه واقعاً واسم مهم بود و كل زندگيم بهش بستگي داشت…)ولي آخر هم به خواستش نمي رسه…از اينطور مصاديق دور و بر هممون زياده…پس چي ميشه قول خدا؟ چي ميشه اين دوستي كه ميگه؟

اما ميدونيد اينا همه مال زماني بود كه منم مثل خيلي هاي ديگه فكرم در همين حد بود كه هروقت خدا رو بخونيم، اون هم چون مارو دوست داره بايد جوابمون رو بده (لا اقل توي دعاها و خواسته هايي كه نه گناهن و نه ضرري واسه كسي دارن…) اما حالا به ديد جديدي رسيدم كه هدف از زدن اين قسمت هم فقط بيان كردن همين موضوع و ديدگاه جديدمه، اميدوارم بتونم خوب بيانش كنم…

ميدونيد ما آدما وقتي واژه اي بنام «خدا» رو ميخونيم، واقعاً انتظارات مافوق بشري هم ازش داريم، انتظار داريم همه چيز رو بدون هيچ ملاحظه زميني و بشرگونه اي به نفعمون درست كنه و درواقع اون چيزي رو كه عقل بشري خودمون ميگه كه الان اين به نفعته رو ميخوايم كه خدا بهمون بده…در حالي كه اگر كه خوب به عمق هر واقعه رخ داده شده براي هركدوممون (كه توش با وجود خوندن خدا بظاهر اون چيزي كه بهش نياز داشتيم و بخاطرش خدا رو خونديم) نگاه كنيم خواهيم ديد كه بدون استثناء توي هيچ كدوم از اين موارد اون اتفاقي كه بعد از مدتي دعا كردن برامون و براي اون موضوعي كه مد نظر ما افتاده (كه بظاهر و در اون موقعيت زماني به ضررمون شده و اون چيزي نبوده كه ما مي خواستيم)، واقعاً چيزي نبوده كه در عمق هم بضرر ما بوده باشه، واقعاً طوري بوده كه اگر اونطور نمي شد، بطور قطع بيشتر ضرر ميكرديم و بدتر ضربه مي خورديم…ميخوام بگم كه خدا واقعاً وقتي بندش رو مي بينه كه داره از صميم قلب ميخونش، ديگه به هيچي نگاه نميكنه، نه به گناهكار بودنش، نه به اينكه اين بندش الان كه دچار مشكل شده فقط اون رو ميخونه و به محض اينكه مشكلش برطرف بشه، ديگه خدايي رو نميشناسه! نه به هيچ چيز ديگه، اون اونقدر بندش رو دوست داره كه توي اين وضعيت، حتي به آينده بندش هم نگاه ميكنه و اون چيزي رو كه براي حال و آيندش به نفعشه رو (توي اون موضوع خاص) بهش ميده، يعني دقيقاً اون چيزي كه بهترينه از هر لحاظ…(بماند از اون مواردي كه خدا ميخواد بندش رو تنبيه كنه يا بهش يه چيزايي رو گوشزد كنه كه اونا بحثشون مال اين قسمت نيست، اين قسمت مخصوص اجابت خدا از سر دوستي بندشه). يكي به من بگه كه اشتباه ميكنم تا بهش بگم كه آيا مگر ما آدم ها از غيب موضوعات آگاهيم؟ آيا از كجا مي دونيم كه چي برامون خوبه و چي بد؟ آيا مگه نبودن انسان هايي كه با همين عقل مثلاً كامل بشريشون (كه توي اين موضوع خاصي كه ما الان توي بحرانيم و درموردش از خدا چيزي رو ميخوايم كه عقلمون بهمون ميگه بهترينه واسمون) خيلي از تصميمات رو گرفتن ولي بعد از عملي كردن اون تصميمات مشخص شده كه شديداً اشتباه بوده و كاملاً هم به ضرر تصميم گيرندش تموم شده؟ آيا اينطور نيست كه ما آدمها از تجزيه و تحليل تمامي حقايق ذات هستي عاجزيم؟ آيا مگه نيست كه ما آدمها محدوديم و كائنات هستي رو نمي تونيم با عقل محدودمون بطور كامل تحليل كنيم و واقعاً به اون چيزي كه توي هر موقعيت از زندگيمون واقعاً به نفعمونه دست پيدا كنيم؟ آيا مگه ما اعتقاد نداريم كه خدا اي كه آفريننده ما آدماست، از عمق همه «مخلوقاتش» آگاهه؟ كدوم خالقه كه از تمام زير و بم مخلوقش آگاه نباشه؟ پس ديگه چرا با جزع و فزعمون بعد از دعاهاي مخلصانمون تمام اون چيزي كه بنظر عقل محدود و ناقصمون به ضررمونم شده رو تحقير مي كنيم و درواقع باعث كمرنگ شدن نظر خدا توي زندگي هامون مي شيم؟؟؟ خيلي وقتا ميشه كه اون چيزي كه خدا بعد از دعاها بهمون ميده درست عكس اون چيزيه كه ميخواستيم ولي اگر واقعاً بعد از مدتي بهش نگاه كنيم خواهيم فهميد كه چقدر به نفع كل زندگيمون بوده…

اين يك قسمت از بحث ما بود، يك قسمت مهم ديگه اينه كه ما بنده ها صبر نداريم و همين كه مي بينيم يه مدت (حتي مثل من چندين ماه و شايد بعضي هام بيشتر!) دعاي واقعاً از سر اخلاص مي كنيم، فكر مي كنيم كه ديگه بايد خدا به سرعت خواستمون رو اجابت كنه…من در اين موضوع به عقايدي رسيدم كه دوست دارم با شما خواننده عزيزم درميون بذارمش و نظر شمارو درباره اين عقايد تازم جويا بشم تا اگه اشتباهه، بفهمم و درستش كنم و اگر درسته هم بهترش كنيم باهم… ببينيد بنظر من يكي از فرق هاي خدا با شيطون اينه كه شيطون آدم رو به زور و با هر دوز و كلكي كه شده وادار به انجام گناه مي كنه، ولي خدا بخاطر اينكه ما آدم ها رو آزاد آفريده و داراي اختيار، هيچ وقت مارو وادار به انجام عمل صالح نمي كنه…ولي اونقدر مارو دوست داره كه به محض اينكه كوچكترين تصميم قطعي از سوي ما براي انجام عمل نيك (حالا هر عمل نيكي، حتماً نبايد مذهبي باشه و در راستاي دين، مثلاً درس خوندن اونم هر رشته اي، كه واسه خود من اتفاق افتاد) ديگه اونقدر بهمون كمك ميكنه كه واقعاً روي غلتك ميفتيم و ادامه راه برامون عين آب خوردن ميشه… واقعاً خدا از اين لحاظ خيلي بين ما انسانها مظلومه… يك روز داشتم قرآن ميخونم كه به يك آيه رسيدم كه مضمون معنيش اين بود كه خدا خطاب به بنده هاش مي گفت كه : چه مي شد اگر بنده هاي من ايمان مي آوردند، تا اون موقع ببينند كه چطور درمقابل همه سختي ها ياريشون خواهم كرد… اين واقعاً سينه آدم رو تنگ ميكنه كه ما نوع ببشر چقدر ميتونيم غافل باشيم از وجود خدايي به اين مهربوني؟… حالا بريم سر موضوع اصليمون، اينكه ما آدما اگر فقط صبر داشته باشيم، و نتيجه هر دعايي رو بلافاصله بعد از انجامش نخوايم، بخدا كه بهترين ها نصيبمون خواهد شد (اگر تا قبل از نصيب شدنش با نا اميد شدنمون از درگاه ربوبيت و متوقف كردن دعاهامون از بينش نبريم) ميدونيد اعتقاد من اينه كه : خدا بهترين موهبت ها رو در بدترين شرايط به بنده هاش عطا ميكنهمي خوام بگم كه وقتي ما يك مشكل برامون پيش مياد كه واقعاً سختمونه و نميتونيم خودمون حلش كنيم و براي حلش دست به دامن خدا ميشيم و براي استجابتش از صميم قلبمون خدامون رو ميخونيم، خدا اين دعا و نيايش مارو ميبينه، ثبت و ضبط ميكنه (وَاَعْمالَ الْعامِلينَ لَدَيْكَ مَحْفُوظَةٌ) ولي همونجا استجابت نمي كنتش، ثبت و ضبطش ميكنه، ميدونيد چرا؟ چون ميخواد بذاره يخورده بگذره، بندش يكمي توي اون مشكل آبديده بشه، ببينه واقعاً چقدر خداييه اين دعاهاش، چقدر ميتونه با اين مشكل سر كنه، درواقع خدا همينطوري و توي مشكلات بنده هاش رو مي سازه و از غربال رد مي كنه و بهترين هاش رو انتخاب ميكنه واسه اينكه بهترين موهبات و بهترين استجابت هاش رو بهشون بده…بخدا اگر ما بني بشر صبر داشته باشيم، بهترين ها رو توي بدترين شرايط خواهيم داشت، اون جايي كه ديگه واقعاً خدا مي بينه كه نه ديگه، بندش واقعاً امتحانش رو پس داد و از اين به بعد واقعاً خلقت انسانيش، و اينكه اون موجودي محدوده، باعث ميشه كه نتونه بيش از اينش رو تحمل كنه و بطور قطع از اين بيشترش رو نميتونه تاب بياره… اونجاست كه خدا به بندش آنچنان محبتي رو نشون ميده كه واقعاً اشك از چشم جاري ميكنه، ميتونم بگم كه خدا اونجا با بندش حرف ميزنه… بهش عملاً ميگه كه بنده من بدون كه من تورو واقعاً دوست دارم، اينم اون چيزي كه بهترينه واست، به پاداش اينهمه استقامتت توي مشكلي كه ميدونم كاري از توي بنده براي حلش ساخته نبود جز صبر…اونجاس كه مي فهميم چه خداي مهربوني داريم، بخدا اين موضوع رو خود من به عينه بارها لمس كردم، اخرين بار هم درمورد همين درس خوندنام واسه كنكور ارشد بود (كه شرح كاملش رو توي خاطراتي كه ميذارموشن ميارم) كه بعد از 3 ماه خوندن شديداً قوي و محكم و با انگيزه به جايي رسيده بودم كه كم كم داشتم رو به افول مي رفتم و انگيزم روز به روز كمتر مي شد، همون موقع هر روز شديداً از خدا مي خواستم كه انرژ‍ي ادامه تا كنكور رو هم بده ولي هر روز بهتر كه نمي شدم، بماند، بدتر و افتضاح تر مي شد وضعم… اگر اون موقع من هم مثل قبلاً هاي خودم (و البته خيلي از بنده هاي خدا كه شرحشون رو دادم كه ميخوان تا دعايي از سر اخلاص مي كنن سريعاً خدا استجابتش كنه) نا اميد مي شدم از درگاه خدا، بطور قطع به هيچ جايي نمي رسيدم و بعد از چند روز ديگه كه با اون وضع ادامه ميدادم، بطور قطع درس رو كلاً ميذاشتم كنار و نميخوندم ديگه (خيلي وضع روحيم خراب بود…) ولي من بخاطر اراده و تصميمي كه گرفته بودم و واقعاً بهش ايمان داشتم، نااميد نشدم و با اينكه واقعاً وضع روحيم افتضاح بود بازم دست از دعا و درس خوندن بر نداشتم… تا اينكه بالاخره به اونجايي كه ميگم بدترين جاست رسيدم، و يك روز صبح خدا بالاخره ديد كه اگه بيشتر وضعم به همون منوال بگذره ديگه نمي تونم دووم بيارم اونم نه بخاطر نا اميد شدن از درگاهش، كه بخاطر محدوديت هاي انساني خودم…اونجا بود كه بهترين موهبتش و درواقع استجابت تمام دعاهاي اون چند وقتم رو به بهترين شكل ممكن و با يكي از آيات كلام زيباش بهم داد، آره اون آيه كه من رو از اين رو به اون رو كرد و باعث شد چنان انرژ‍ي بگيرم كه تا خود كنكور هر روز بيشتر و بهتر و با انگيزه بيشتري درس بخونم اين بود: » ولا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين» (سوره آل عمران آيه 139) معني:»سست نشو، غمگين نشو، تو برتري، اگر با ايمان باشي» …مي بينيد؟ ديگه واقعاً به نظرم نبايد هيچ توضيحي درباره اين آيه و انر‍‍ژي كه به يه آدمي كه فقط به همچين سخني اونم از طرف خداي خودش (كي بالاتر از خدا و كدوم قول محكمتر از قول اون؟) نياز داره بدم…فقط اشكه كه اينجا بخاطر اينهمه محبت خدا نسبت به بنده هاش (همه بنده هاش) داره، ميتونه عمق اين عظمت رو برسونه و بس… تازه اين كه فقط يه نمونه نسبتاً كوچيكش بود (در مورد كنكور و درس خوندن) من خودم نمونه هايي دارم كه واقعاً زندگيم بهشون بند بوده و درست در آخرين لحظات و بدترين شرايط چنان كمكهايي بهم شده كه واقعاً فقط ميتونم بگم كه بهترين بوده واسم (بهترين ها در بدترين شرايط)…

اميدوارم تونسته باشم ذره اي از اون چيزي كه درونم ميجوشه رو گفته باشم، من رو با نظرات سازندتون توي اين راه ياري كنيد…

يا علي

Comments (3)

سرآغاز

با یاد مهربانی که هرچه از محبتش به نوع بشر گویم قصور الفاظ در ستایشش آشکار تر خواهند شد…

با سلام و عرض ادب خدمت همه دوستای عزیزی که وقت میذارن و سر به این خونه کوچیک پر از صفا و معرفت میزنن… مثل هرجای دیگه ای اول باید هدفم رو از ایجاد این کلبه محقر ولی قشنگ براتون بگم…راستش رو بخواید، اول فقط تصمیم داشتم بیام و فقط خاطراتی رو که در مدت 5 ماه من رو از این رو به اون رو کرد و به زندگیم معنی تازه ای بخشید و در واقع بهش معنی زندگی کردن و ارزش بودن رو بخشید رو بگم، ولی بخورده که فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که خوب حالا که فضای به این خوبی مهیاست، بیام و هر تفکری که دارم رو برای همه اونهایی که وقت میذارن و به من سر میزنن بگم و از نظرات ارزشمندشون در تعالی تفکرات و دیدگاه هام استفاده کنم…

در اولین فرصت و بلافاصله بعد از اتمام تایپ خاطراتم بعنوان اولین مطالب این وبلاگ اونهارو میذارم و بعد از اون هم با تمام مطالب زیبایی که سعی میکنم برای زندگی همگیمون واقعاً مفید باشه ادامه خواهم داد، ان شاء الله…

به عنوان توضیح کوتاهی درمورد خاطراتی که میخوام بنویسم، باید بگم که این ها خاطرات دوران درس خوندن من برای آمادگی کنکور ارشد 88 هستن که خوب با اتفاقاتی که در حین درس خوندن و بنا به دلایلی که اون اول برام واقعاً نا ملموس بودن و حالا میفهمم که چقدر زیبا بودن برام پیش اومد، باعث شدن که مسیر زندگی من دچار تغییر و تحولات اساسی بشه و واقعاً به شیرینی مطلق و آرامشی برسه که فقط میتونم در وصفش بگم که محشره (واقعاً زبان از گفتن و وصف کردن این همه آرامش و زیبایی عاجزه و قلم سر تسلیم فرو میاره…)، بهتره که کمی از «من» قبل از این وضعیت (من 23 سال گذشته) بگم تا با خوندن این خاطرات بهتر بتونید اون تغییرات رو درک کنید… من یه پسر عادی بودم که مثل سایر پسرایی که توی این جامعه زندگی میکنن، زندگیم رو ادامه میدادم و مثل همه اونها تمام خواسته ها و تمایلات جسمی و روحی خودم رو بصورت های مختلفی برطرف میکردم، خوب مثلاً برای بدست آوردن پول مورد نیازم کار میکردم (میکنم) و در کارم کاملاً جدی بودم و خیلی مواقع هم دست به شاید زرنگ بازی هایی میزدم که باعث بشن من بهتر و بیشتر و راحت تر به پول مورد نظرم برسم (نه از راه خلاف، بلکه خوب فقط یه نوع بیشتر دویدن دنبال کسب پول…) یا برای ارضای نیروی عاطفی شدیدی که حالا در وجود من شاید بیشتر از سایر پسرها و در کل بیشتر از واژه «پسر» بود، به ایجاد روابطی با جنس مخالف میکردم و خوب چیزایی که برای تمام پسر و دخترای این دوره عادیه، برای من م عادی بود…منتها شاید من یخورده بیشتر توی روابطم مراقب بودم که کار به جاهای باریک نکشه!!!شاید هم می کشید ولی بهرحال خیلی مراقب بودم و بیشتر معتقد به احساس بودم تا جسم…خلاصه میخوام بگم یکی بودم عین بقیه پسرا که شاید خیلی وقتا باعث وحشت دختر خانومای عزیزن!!!

با این مقدمه نظرتون رو جلب میکنم به خاطراتی که واقعاً زندگی من رو تغییر داد…

Comments (1)